وای بارنی چقدر عزیز بود ! والنسی چقدر مشتاق بود خودش را در آغوش او بیندازد ! آرام والنسی را روی یک صندلی نشاند. والنسی دلش میخواست دستان استخوانی و قهوهای او را وقتی که شانهاش را لمس میکرد، ببوسد. نمیتوانست وقتی او روبهرویش ایستاده جلویش را نگاه کند. نمیتوانست در چشمانش نگاه کند. به خاطر او، باید شجاع میبود. او را میشناخت که چقد مهربان است و اهل خودخواهی نیست. البته که بارنی وانمود میکرد نمیخواهد آزاد باشد. والنسی باید زودتر حدس میزد که با برطرف شدن ضربه ی ناشی از فهمیدن این موضوع، بارنی اینطور وانمود خواهد کرد. حتما به شدت برای والنسی احساس تاسف میکرد و موقعیت بد او را درک میکرد. هرگز پیش نمیآمد او نتواند درک کند. اما والنسی هیچویت این فداکاری را نمیپذیرفت ، هرگز!# چهارصد و چهارمینصفحهـ. - همیشه حرف زدن برایم دشوار بوده، والنسی... حرف زدن از موضوعات عمیق برای من سخت بوده و بیشتر چیزها برای من عمیقاند. بچهای حساس بودم و در جایگاه یک پسر ، حتی حساستر بودم. هیچکس نمیدانست من از چه چیزی رنج میکشم. حتی به فکر باباهم نمیرسید.# چهارصد و ششمینصفحه. . بارنی به آینه نگاه نکرد. به والنسی نگاه کرد طوری که انگار میخواهد او را بقاپد یا بزند. - من عاشقت هستم. دختر، تو در مرکز قلب منی. تو را مانند یک
جواهر آنجا نگهداشتهام. مگر من قول ندادم هیچوقت به تو دروغ نگویم؟ عاشقت هستم. با تمام نیرویی که در وجود دارم عاشقت هستم. با
قلبم، روحم و عقلم. هررشتهای از روح و بدن من در اشتیاق شیرینی وجود توست. در این دنیا هیچکست جز تو برایم مهم نیست،والنسی.. . بارنی لحظهای به او خیره شد. بعد او را در آغوش گرفت، با خنده ی پیروزمندانهی یک عاشق.# کتاب قصرآبی / چهارصد و چهاردهمینصفحه سکوت...
ادامه مطلبما را در سایت سکوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : deltangi-ha بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 18:54